یک پدرانه

ساخت وبلاگ
خسته است. نه خواب کافی نه تفریح نه حتی غدای درست حسابی. پس طبیعیه خلقش پایین باشه زود عصبی و ناراحت بشه و حساس باشه. طبیعیه کم انرژی باشه شوخی نکنه مغزش درست کار نکنه. انتظاراتش براورده نشده. درحد پنجاه درصد. بش گفنم اوووووه پنجاه درصد خیلی زیاده. ولی میدونم که کمه. نمیتونم ببینمش نمیتونم کنارش باشم، و حتی نمیتونم خیلی تلفنی باش حرف بزنم. پس به همه اینا دلتنگی و کم طاقتی رو هم اضافه کن.خب. حالا من چیکار کنم؟؟؟ بحث جدی نمیکنم‌. گیر نمیدم. بیخودی حرفای مثبت دوزاری نمیزنم. انتقاد نمیکنم، ایراد نمیگیرم، سرزنش نمیکنم. از نگرانی ها و ناراحتی های خودم کمتر میگم. سعی میکنم آروم باشم، بذارم حرف بزنه، غر بزنه، شوخی میکنم، میگم که هستم باهاش، محبت میکنم، جوک میفرستم، وسط روز یهویی پیام میدم که "عاشقتم"، خبرای خوب و اتفاقای کوچیک بامزه رو براش تعریف میکنم. از اینده خوش میگم.... نمیدونم دیگه چیکار کنم. چیکار کنم ؟اینا، همه این موقعیتا، تجربه های اول منه. تجربه های اول رابطه مون.برچسب‌ها: قلم امروز یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 58 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 16:35

اینا چیزاییه که امروز بین دوتا کلاس، بیرون توی محوطه، وقتی روی سنگ سرد نشسته بودم نوشتم. باد میومد. سردم نبود چون حسش نمیکردم.مهربان باشتو همه چیز دان نیستیقاطی نکنعجله نکنوقتی هیجان زده ای تصمیم نگیرحرف بزنکمک بگیرم؟راه برو ورزش کنکتاب بخونقانون بذارقانونارو عوض کناشکال نداره بترسیاشکال نداره بترسیاشکال نداره بترسینفس عمیق بکشمیوه و ابمیوه بخورقرصای تقویتی و ویتامین دی یادت نرهتنها نمون توی جمع باشکمتر فکر کندلت برای ندایی تنگ شدهبرچسب‌ها: قلم امروز یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 12:38

پریشب چهارشنبه عید شعبانبالاخره با منم حرف زدن گفتن شرطی شروطی؟ گفتم شرط خاصی نیس. گفتن خونه؟ گفتم اصفهان گفتم دور باشه کوچیک باشه ولی اصفهان باشه.صحبت کردم. بابا گفته بود بپرس عصبانی میشه چجوری میشه. بپرس اهل ورزش هست؟ پرسیدم. و از رابطه قبلیش پرسیدم. گفتم باید هرچی سوال دارم بپرسم و هرچی توضیح داری بگی که همین الان همینجا پرونده شو ببندیم. پرسیدم، گفت. بستیم. درباره خونه بازم براش گفتم. درباره چادر خواست مبگم، که گفت مشکلی نداره و مامانش میخواد خودش حرف بزنه. پریشب چیزی نگفت. نمیدونم چجوریه که وقتی منو میبینه یادش میره بگه چادر سرت کن ولی بعد به پسرش میگه چادر سرش بود بهتر بودا یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 12:38

راااااحت...میتونی باشی حانی؟ نچ. میخوای که باشی؟ اره. اوکی پس منتظر چی هستی دختر؟! یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 22:46

خیلی گذشته. و خبری نشده. و بهونه میشنوم. و سوال نمیپرسم. حس میکنم یه چیزیو داره پنهان میکنه. و فکر میکنم خوبه که بذارم پنهان کنه. فقط این دلشوره و بی قراری و گوش بزنی داره از کار میندازه منو یک پدرانه...

ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 22:46

خیلی عجیب غریب بود که توی اتاق من روی تخت من نشسته بود و حرف میزدیم :) همه چیز بهتر از اونچه تصور میکردم بود. تا اینجا که خوب پیش رفته. در ادامه ببینیم چی میشه‌.خوشحالیم. من یه حسی دارم یه ترس همراه هیجان. مثل وقتی که با پالاگلایدر میخوای از بالای کوه بپری. مثه وقتی که سوار چرخ و فلک داری میرسی به بالاترین نقطه. مثه وقتی که کسی که عاشقشی و عاشقته داره میشه یه جز همیشگی از زندگی...دارم کنار این ماجراها یاد میگیریم چجوری و چقدر به بقیه و نظراتشون گوش بدم. دارم یادمیگیرم چقدر و چجوری برای چه کسایی چیا تهریف کنم. نصیحت میشنوم، پیشنهاد میشنوم. میدونی، هنه چیز جدیده. و همه چیز همین یه باره که اولین و آخرین باره.رو کسی چایی نریختم. اصن با من صحبتی نکردن، سوالی ازم نپرسیذن جز اخرش که مهلت خواستن برا تصمیم گیری. و حتی مخاطبقرارم ندادن صدام نزدن که بگن دخترم، عروس، یا حتی حانیه خانوم. :) اوکی الان فعلا باید با عواقب استرسا گواچه بشم. سردرد و دست درد و اینچیزا یک پدرانه...
ما را در سایت یک پدرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-these-days بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 22:46